ابن شهر آشوب به سند معتبر روایت کرده است که حضرت امام حسین علیه السّلام به عمر بن سعد گفت که به این شادم بعد از آنکه مرا شهید خواهى کرد، از گندم عراق بسیارى نخواهى خورد، آن ملعون از روى استهزا گفت که : اگر گندم نباشد جو نیز خوب است ، پس چنان شد که حضرت فرموده بود، و امارت رى به او نرسید، و بر دست مختار کشته شد. ایضا روایت کرده است که بویهاى خوشى که از انبار حضرت غارت کردند همه خون شد، و گیاهها که برده بودند همه آتش در آن افتاد.و به روایت دیگر: از آن بوى خوش هر که استعمال کرد از مرد وزن البته پیس شد. ایضا ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که حضرت سید الشهداء علیه السّلام در صحراى کربلا تشنه شد، خود را به کنار فرات رسانید و آب برگرفت که بیاشامد، ملعونى تیرى به جانب آن جناب انداخت که بر دهان مبارکش نشست ، حضرت فرمود: خدا هرگز تو را سیراب نگرداند، پس آن ملعون تشنه شد و هر چند |آب می نوشید سیراب نمی شد.
پس حضرت فاطمه علیه السّلام گفت : اى پدر بزرگوار ببین که چکار کردند با این نور دیده من این امت جفا کار، اى پدر مرا رخصت بده که خون فرزند خود را بر سر و روى خود بمالم ، چون خدا را ملاقات کنم با خون او الوده باشم ، پس همه بزرگواران خون آن حضرت را برداشتند و بر سر و روى خود مالیدند، پس شنیدم که حضرت رسول صلى الله علیه و آله مى گفت که : فداى تو شوم اى حسنن که تو را سر بریده مى بینم و در خون خود غلطیده مى بینم ، اى فرزند گرامى ، که جامه هاى تو را کند؟ حضرت امام حسین علیه السّلام فرمود که : اى جد بزرگوار شتردارى که با من بود و با او نیکیهاى بسیا کرده بودمم ، او به جزاى آن نیکیها مرا عریان کرد! پس حضرت رسالت صلى الله علیه و آله به نزد من آمد و گفت : از خدا اندیشه نکردى و از من شرم نکردى که جگر گوشه مرا عریان کردى ، خدا روى تو را سیاه کند در دنیا و آخرتت و دستهاى تو را قطع کند، پس در همان ساعت روى من سیاه شده و دستهاى من افتاد، و براى این دعا مى کنم و مى دانم که نفرین حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله رد نمى شود، و من آمرزیده نخواهم شد.
ایضا روایت کرده است که مرد خدادى ( آهنگرى ) در کوفه بود، چون لشکر عمر بن سعد به جنگ سید الشهداء مى رفتند، از آهن بسیارى برداشت و با لشکر ایشان رفت ، و نیزه هاى ایشان را درستت مى کرد و میخ هاى خیمه هاى ایشان را مى ساخت و شمشیر و خنجر ایشان را اصلاح مى کرد، آن حداد گفت : من نوزده روز با ایشانن بودم و اعانت ایشان مى نمودم تا آنکه آن حضرت را شهید کردند.چون برگشتم شبى در خانه خود خوابیده بودن ، در خواب دیدم که قیامت بر پا شده است و مردم از تشنى زبانهایشان آویخته است و آفتاب نزدیک سر مردم ایستاده است و من از شده عطش و حرارت مدهوش بودم ، آنگاه دیدم که سواره اى پیدا شد در نهایت حسن و جمال و در غایت مهابت و جلال ، و چندین هزار پیغمبران و اوصیاى ایشان و صدیقان و شهیدان در خدمت او مى آمدند، و جمیع محشر از نور خورشید جمال اومنور گردیده ، و به سرعت گذشت ، بعد از ساعتى سوار دیگر پیدا شد مانند ماه تابان ، عرصه قیامت را به نور جمال خود روشن کرد و چندین هزار کس در رکاب سعادت انتساب او مى آمدند، و هر حکمى مى فرمود اطاعت مى کردند چون به نزدیک من رسید، عنان مرکب کشید و فرمود: بگیرید این را.ناگه دیدم که یکى از آنها که در رکاب او بودند بازوى مرا گرفت و چنان کشید که گمان کردم کتف م جدا شد، گفتم : به حق آن کى که تو را به بردن من مامور گردانید تو را سوگند مى دهم که بگوئى او کیست ؟ گفت : احمد مختار بود، گفتم : آنا که بر درو او بودند چه جماعت بودند؟ گفت : پیغمبران و صدیقان و شهیدان و صالحان ن گفتم : شما چه جماعتید که بر دور این مرد بر آمده اید و هر چه مى فرماید اطاعت مى کنید گفت ما ملائکه پروردگار عالمیانیم و ما را در فرمان او کرده است ، گفتم : مرا چرا فرمود بگیرید؟ گفت : حال تو مانند حال آن جماعت است چون نظر کردم عمر بن سعد را دیدم با لشکرى که همراه بودند، و جمعى را نمى شناختم و زنجیرى از آتش در گدرن عمر بود و آتش از دیده ها و گوشهاى او شعله مى کشید ن و جمعى دیگر که با او بودند پاره اى در زنجیرهاى آتش بودند، و پاره اى غلهاى اتش در گردن داشتند، و بعضى مانند من ملائکه به بازوهاى ایشان چسبیده بودند.چون پاره اى راه ما را بردند، دیدم که حضرت رسالت صلى الله علیه و آله بر کرسى رفیعى نشسته است و دو مرد نورانى در جانب راستت او ایستاده اند، از ملک پرسیدم که : این دو مرد کیستند؟ گفت : یکى نوح علیه السّلام است و دیگرى ابراهیم علیه السّلام ، پس حضرت رسول صلى الله علیه و آله گفت : چه کردى یا على ؟ فرمود: احدى از قاتلان حسین را نگذاشتم مگر آنکه همه را جمع کردم و به خدمت تو آوردم ، پس حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: نزدیک بیاورید ایشان را.چون ایشان را نزدیک بردند، حضرت از هر یک از ایشان سؤ ال مى کرد که چه کردى با فرزند من حسین و مى گریست ، و همه اهل محشر از گره او مى گریستند، پس یکى از ایشان مى گفتم که : من آب بر روى او بستم ، و دیگرى مى گفت : من تیر به سوى او افکندم ، و دیگرى مى گفت : من سر او را جدا کردم ، و دیگرى مى گفت : من فرند او را شهید کردم ، پس حضرت رسالت صلى الله علیه و آله فریاد بر آورد: اى فرزندان غریب بى یاور من ، اى اهل بیت مطهر من ، بعد از من با شما چنین کردند؟ پس خطاب کرد به پیغمبران که : اى پدر م آدم و اى برادر من نوح و اى پدر من ابراهیم ، ببینید که چگونه امت من با ذریت من سلوک کرده اند؟ پس خروش از انبیا و اوصیا و جمیع اهل محشر بر آمد پس امر کرد حضرت زبانیه جهنم را که : بکشید ایشان را به سوى جهنم ، پس یک یک ایشان را مى کشیدند به سوى جهنم مى بردند، تا آنکه مردى را آوردند، حضرت از او پرسید که : تو چه کردى ؟ گفت : من تیرى و نیزه اى نینداختم و شمشیرى نزدم نجار بودم ، و با آن اشرار همراه بودم ، روزى عمود خیمه حصین بن نمیر شکست و آن را اصلاح کردم ، حضرت فرمود: آخر نه در آن لشکر داخل بوده اى ، و سیاهى لشکر ایشان را زیاده کرده اى ، و قاتلان فرزندان مرا یارى کرده اى ، ببرید او را به سوى جهنم ، پس اهل محشر فریاد بر آوردند که : حکمى نیست امروز مگر براى خدا و رسول خدا و وصى او.چون مرا پیش بردند و احوال خود را گفتم ، همان جواب را به من فرمود و امر کرد مرا به سوى آتش برند، پس از دهشت آن حال بیدار شدم و زبان من و نصف بدن من خشک شده بود، و همه کس از من بیزارى جسته اند و مرا لعنت مى کنند، و به بدترین احوال گذارنید تا به جهنم واصل شد.
در بیان بعضى از احوال مختار و کیفیت کشته شدن بعضى از قاتلان آن حضرت
شیخ طوسى به سند معتبر ا زمنهال بن عمرور روایت کرده است که گفت : در بعضى از سنوات بعد از مراجعت از سفر حج به مدینه وارد شدم و به خدمت حضرت امام زین العابدین علیه السّلام رفتم ، حضرت فرمود: اى منهال چه شد حرملة بن کاهل اسدى ؟ گفتم : او را در کوفه زنده گذاشتم ، پس حضرت دست مبارک به دعا برداشت و مکرر فرمود: خداوندا به او بچشان گرمى آهن و آتش را، منهال گفت : چون به کوفه برگشتم دیدم مختار بن ابى عبیده ثقفى خروج کرده است ، و با من صداقت و محبتى داشت ، بعد از چند روز که از دیدنى هاى مردم فارغ شدم ، و به دیدن او رفتم ، وقتى رسیدم که او از خانه بیرون مى آمد، چون نظرش بر من افتاد گفت : اى منهال ! چرا دیر به نزد ما آمى ، و ما رامبارک باد نگفتى ، و با ما شریک نگردیدى در این امر؟ گفتم ایهاالامیر من در این شهر نبودم و در این چند روز از سفر حج مراجعت نمودم ، پس با او سخن مى گفتم و مى رفتم تا به کناسه کوفه رسیدیم ، در آنجا عنان کشید و ایستاد و چنان یافتم که انتظارى مى برد، ناگاه دیدم که جماعتى مى آیند، چون به نزدیک او رسیدند گفتند: ایها الامیر بشارت باد ترا که حرملة بن کاهل را گرفتیم .چون اندک زمانى گذشت ، آن ملعون را بر آوردند، مختار گفت : الحمدالله که تو به دست ما آمدى ، پس گفت : جلادان را بطلبید، و حکم کرد دستهاى و پاهاى او را بریدند، و فرمود:پشته هاى نى آوردند و اتش بر آنها زدند، و امر کرد که او را در میان آتش انداختند، چون آتش در او گرفت من گفتم : سبحان الله ، مختار گفت : تسبیح خدا در همه وقت نیکوست اما در این وقت چرا تسبیح گفتى ؟ گفتم : تسبیح من براى ان بود که در این سفر به خدمت حضرت امام زین العابدین علیه السّلام رسیدم و احوال این ملعون را از من پرسیدند، چون گفتم که او را زنده گذاشتم ، دست به دعا برداشت و نفرین کرد او را که حق تعالى حرارت آهن و حرارت آتش را به او بچشاند، و امروز اثر استجابت دعاى آن حضرت را مشاهده کردم .پس مختار مرا سوگند داد که م تو شنیدى از آن حضرت این را؟ من سوگند یادکردم و بعد از نماز به سجده رفت و سجده را بسیار طول داد، و سوار شد چون دید که آن ملعون سوخته بود، برگشت و من هموراه او روانه شدم تا آنکه به در خانه من رسید، گفتم : ایها الامیر اگر مرا مشرف کنى و به خان من فرود آئى و از طعام من تناول نمائى ، موجب فخر من خواهد بود، گفت : اى منهال تو مرا خبر مى دهى که حضرت على بن الحسین علیه السّلام چهار دعا کرده است ، و خدا آنها را بر دست من مستجاب کرده است ، و مرا تکلیف مى کنى که فرود آیم و طعام بخورم ، و امروز براى شکر این نعمت روز ندارم ؟ و حرمله همان ملعون است که سر امام حسین علیه السّلام را براى ابن زیاد برد و عبدالله رضیع را با جمعى از شهدا شهید کرد، بعضى گفته اند که : او سر مبارک حضرت را جدا کرد.
ایضا روایتت کرده است که مختار بن ابى عبیده در شب چهارشنبه شانزدهم ربیع الاخر سال شصت و شش از هجرت خروج کرد، و مردم با او بیعت کردند به شرط آنکه به کتاب خدا و سنت رسول صلى الله علیه و آله عمل نماید، و طلب خون حضرت امام حسین علیه السّلام و خونهاى اهل بیت و اصحاب آن حضرت را، و دفع ضرر از شیعیان و بیچارگان بکند، و مؤ منان را حمایت نماید ن در آن وقت عبدالله بن مطیع از جانب عبدالله بن زبیر در کوفه والى بود، پس مختار بر او خروج کرد و لشکر او را گریزانید و از کوفه بیرون کرد، و در کوفه ماند تا محرم سال شصت و هفت ، و عبیدالله بن زیاد در آن وقت حاکم ولایت جزیره بود، مختار لشکر خود را برداشت و متوجه دفع او شد، و ابراهیم پسر مالک اشتر را سپهسالار لشکر کرد، و ابو عبدالله جدلى و ابو عماره کیسان را همراه آن لشکر کرد، پس ابراهیم در روز شنبه هفتم ماه محرم از کوفه بیرون رفت با دو هزار کس ا ز قبیله مذحج و اسد، و دو هزار کس از قبیله تمیم و همدان ، و هزار و پانصد کس از قبیله کنده و ربیعه ، و دو هزار از قبیله حمرا- و به روایتت دیگر هشت هزار کس از قبیله حمرا - و چهار هزار کس از قبایل دیگر با او بیرون رفتند چون ابراهیم بیرون مى رفت ، مختار پیاده به مشایعت او بیرون آمد، ابراهیم گفت : سوار شتر شو خدا تو را رحمت کند، مختار گفت : مى خواهم ثواب من زیاده باشد در مشایعت تو و مى خواهم که قدمهاى من گرد آلود شود در نصرع و یار یآل محمد، پس وداع کردند یکدیگر را و مختار برگشت ، پس ابراهیم رفت تا به مدائن فرود آمد، چون خبر به مختار رسید که ابراهیم از مدائن روانه شده از کوفه بیرون آمد تا آنه در مدائن نزول کرد. چون ابراهیم به موث لرسیدد ن ابن زیاد لعین با لشکر بسیار متوجه موصل شد و در چهار فرسخى لشکر او فرود آمد، چون هر دو لشکر برابر یکدیگر صف کشیدند، ابراهیم در میان لشکر خود ندا کرد که : اى اهل حق ، واى یاوران دین خدا این پس زیاد است کشنده حسین بن على و اهل بیت او، و اینک به پاى خود به نزد شما آمده است با لشکرهاى خود که لشکر شیطان است ، پس مقاتله کنید با ایشان به نیت درست و صبر کنید و ثابت قدم باشید در جهاد ابشان ، شاید حق تعالى آن لعین را به دست شما به قتل رساند و حزن و اندوه سینه هاى مؤ منان را به راحت مبدل گرداند، پس هر دو لشکر بر یکدیگر تاختند، و اهل عراق فریاد مى کردند: اى طلب کنندگان خون حسین ، پس جمعى از لشکر ابراهیم برگشتند و نزدیک شد که منهزم گردند، ابراهیم ایشان را ندا کرد که : اى یاوران خدا صبر کنید بر جهاد دشمنان خدا، پس برگشتند و عبدالله بن یسار گفت : من شنیدم از امیر المومنین که مى فرمود: ما ملاقات خواهیم کرد لشکر شام را در نهرى که آن را خازر مى گویند ن و ایشان ما را خواهند گریزانید به مرتبه اى که از نصرت مایوس خواهیم شد، و بعد از آن بر خواهیم گشت و بر ایشان غالب خواهیم شد و امیر ایشان را خواهیم کشتت ن پس صبر کنید شما بر ایشان غالب خواهید گردید.
پس ابراهیم خود بر میمنه لشکر تاخت ن و سایر لشکر به جرات او جرات کردند و آن ملاعین را منهزم ساختند، از پى ایشان رفتند و ایشان را مى کشتند و مى انداختند، چون چنگ بر طرف شد، معلوم شد که عبید الله بن زیاد و حصین بن نمیر و شرحبیل بین ذل الکلاع و ابن خوشب و غالب باهلى و عبدالله ایاس سلمى و ابوالاشرس والى خراسان و سایر اعیان لشکر آن ملعون به جهنم واصل شده بودند.چون از جنگ فارغ شدند، ابراهیم به اصحاب خود گفت که بعد زا هزیمت لشکر مخالف ، من دیدم طایفه اى را که ایستاده بودند و مقاتله مى کردند، و من رو به ایشان رفتم و در برابر من مردى آمد و بر استرى سوار ببود و مردم را تحریص بر قتال مى کرد، و هر که نزدیک او مى رفت او را بر زمین مى افکند چون نظرش برمن افتاد، قصد من کرد، من مبادرت کردم و ضربتى بر دست او زدم و دستش را جدا کردم ، از استر گردید بر کنار افتاد، پس پاى او را جدا کردم ، و از او بوى مشک ساطع بود، گمان دارم که آن پسر زیاد لعین بود، بورید و او را طلب کنید پس مردى آمد و در میان کشته گان او را تفحص کرد، در همان موضع که ابراهیم گفته بود او را یافت و سرش را به نزد ابراهیم اورد، ابراهیم فرمود بدن اورا در تمام آن شب مى سوختند، و به دود آن مردود دیده امید خود را روشن مى کردند، و به خاکستر آن بداختر زنگ از آئینه سینه هاى خود مى زدودند، و به روغن بدن آن پلید چراغ امل و امید خود را تا صبح مى افروختند چون ((مهران )) غلام آن ملعون دید که به پیه بدن اقاى او در آن شب چراغهاى عیش خود را افروختند، سوگند یاد کرد که دیگر هرگز چربى گوشت را نخورد، زیرا که آن ملعون بسیار اورا دوست مى داشت و نزد او مقرب بود.
چون صبح شد، لشکر ابراهیم غنیمتهاى لشکر مخالف را جمع کردند و متوجه کوفه گردیدند، یکى از غلامان ابن زیاد لز لشکرگاه گریخت و به شام رفت نزد عبدالملک بن مروان ، چون عبدالملک او را دید گفت : چه خبر دارى از ابن زیاد؟ گفت : چون لشکرها به جولان در آمدند مرا گفت : کوزه ابى براى من بیاور، پس از آن آب بیاشامید و قدرى از آن را در میان زره و بدن خود ریخت ، و بقیه آب را بر ناصیه اسب خود پاشید و سورا شد و در دریاى جنگ غوطه خورد، دیگر او را ندیدم و گریختم و به سوى تو آمدم پس ابراهیم سر ابن زیاد را به سرهاى سروران لشکر او نزد مختار فرستاد، آن سرها را در وقتى نزد او حضار کردند که او چاشت مى خورد، پس خد را حمد بسیار کرد و گفت : الحمدالله که سر این لعین را وقتى آوردند نزد من که چاشت مى خوردم ، زیرا که سر سید الشهدا را به نزد آن لعین در وقتى بردند که او چاشتت مى خورد. چون سرها را نزد مختار گذاشتند، مار سفیدى پیدا شد و در میان سرها مى گردید تا به سر ابن زیاد رسید، پس در سوراخ بینى ان لعین داخل شد و از سوراخ گوش او بیرون آمد، و باز در سوراخ گوش او داخل شد و از سوراخ بینى او بیرون آمد چون مختار از چاشت خوردن فارغ شد، برخسات و کفش پوشید و ته کفش را مکرر بر روى آن لعین مى زد و بر جبین پرکین آن لعین مى مالید، پس کفش خود را به نزد غلام خود انداخت و گفت : این کفش را بشوى که به کافر نجسى مالیده ام .پس مختار سر ابن زیاد و حصین بن نمیر و شر حبیل بن ذى الکلاع را با عبدالرحمن بن ابى عمرة ثقفى و عبدالله بن شداد جشمى صایب بن مالک اشعرى به نزد محمد بن حنفیه فرستاد، و عریضه اى به او نوشت که : اما بعد به درستى که فرستادم یاوران شیعیان او را بسوى دشمنان تو که طلب کنند خون برادر مظلوم شهید تو را، پس بیرون رفتند با نیتت درست و با نهایت خشم و کین بر دشمنان دین مبین ، و ایشان را ملاقات کردند نزدیک منزل نصیبین ، و کشتند ایشان را به یارى رب العالمین ، و لشکر ایشان را منهزم ساختند و در دریاها و بیابانها متفرق گردانیدند، و از پى آن مدبران رفتند، و هر جا که ایشان با یافتند به قتل آوردند و کینه هاى دلهاى مومنان را پاک کردند و سینه هاى شیعیان را شاد گردانیدند، و اینک سرهاى سرکرده هاى ایشان را به خدمت تو فرستادم .چون نامه و سرها را به نزد محمد بن حنفیه آوردند، در آن وقت حضرت امام زین العابدین علیه السّلام در مکه تشریف داشتند، پس محمد سر ابن زیاد را به خدمت آن جناب چاشت تناول مى نمود، پس فرمود: چون سر پدر مرا نزد ابن زیاد بردند، او چاشت زهر مار مى کرد و سر پدر بزرگوار مرا نزد او گذاشته بود، من در آن وقتت دعا کردم که : خداوندا مرا از دنیا بیون مبر تا آنکه بنمائى به من سر آن ملعون را در وقتى که من چاشت خورم ، پس شکر مى کنم خداوندى را که دعاى مرا مستجاب گردانید، پس فرمود آن سر را انداختند در بیرون .چون سر او را نزد عبدالله بن زبیر بردند، فرمود بر سر نیزه کنند و بگردانند، چون بر سر نیزه کردند، بادى وزید و آن سر را بر زمین افکند، ناگاه مارى پیدا شد و بر بینى آن علین چسبید، پس بار دیگر آن را بر نیزه کردند و باز باد آن را بر زمین انداخت و همان مار پدیا شد و بر بینى آن لعین چسبید، تا آنکه سه مرتبه چنین شد، چون این خبر را به ابن زبیر دادند گفت : سر این ملعون را در کوچه هاى مکه بیندازید. که مردم پامال کنند.
پس مختار تفحص مى کرد قاتلان آن حضرت را، و هر که را مى یافت به قتل مى رسانید، و جماعت بسیار به نزد او آمدند و از براى عمر بن سعد شفاعت کردند و امان از براى او طلبیدند، چون مختار مضطر شد گفت : او را امان دادم به شرط آنکه از کوفه بیرون نرود، و اگر بیرون رود خونش هدر باشد.روزى مردى نزد عمر آمد و گفت : من امروز از مختار شنیدم که سوگند یاد مى کرد که مردى را بکشد، و گمان من آن است که مقصد او تو بودى ، پس عمر از کوفه بیرون رفت بسوى موضعى در خارج کوفه که آن را حمام مى گفتند و در آنجا پنهان شد، به او گفتند که : خطا کردى واز دست مختار بیرون نمى توانى رفت ، چون مطلع مى شود که از کوفه بیرون رفته مى گوید: امان من شکسته شد، و تو را مى کشد، پس آن ملعون در همان شب به خانه برگشت .
راوى گوید: چون روز شد، بامداد رفتم به خدمت مختار، چون نشستم ، هیثم بن اسود آمد و نشست ، و بعد از او حفص پس عمر بن سعد آمد گفت : پدرم مى گوید که چه شد امانى ه مرا دادى ، و اکنون مى شنوم که ارداده قتل من دارى ، و اکنون مى شنوم که ارداده قتل من دارى ، مختار گفت که : بنشین ن و فرمود ابو عمره را بطلبید، پس دیدم که مرد کوتاهى آمد و سراپا غرق آهن گردیده بود، مختار حرفى درگوش او گفت و دو مرد دیگر را طلبید و همراه او کرد، بعد از اندک زمانى ابو عمره آمد و سر عمر را آورد، پس مختار به حفص گفت : این ر را مى شناسى ؟ گفت : اناالله و اناالیه راجعون ، مختار گفت : اى ابو عمره این را نیز به پدرش ملحق گردان که در جهنم پدرش تنها نباشد، ابو عمره او را به قتل آورد، پس مختار گفت : عمر به عوض امام حسین ، وحفص به عوض على بن الحسین ، و حاشا که خون اینها با خون آنها برابرى تواندکرد.پس بعد از کشتن ابن زیاد و عمر بن سعد، سلطنت مختار قوى شد و روساى قبایل و وجوه عرب همه مطیع و ذلیل او شدند، پس گفت : بر من هیچ طعامى و شرابى گوارا نیست تا یکى از قاتلان حسین و اهل بیتت او بر روى زمین هستند، و من هیچ یک از آنها را بر روى زمین زنده نخواهم گذاشت و کسى نزد من شفاعت ایشان نکند، و تفحص کنید و مرا خبر دهید از هر که شریک بوده است در خون آن حضرت وخون اهل بیت او یا معاونت قاتلان او کرده است ، پس ه رکه را مى آوردند مى گفتند که : این زا قاتلان آن حضرت است یا معاونت برقتل او کرده است ، البته او را به قتل مى رسانید.پس خبر به او رسیدد که شمر بن ذى الجوشن شترى از شتران حضرت را به غنیمت برداشته بود، چون به کوفه رسید، آن شتر را نحر کرده بود و گوشت او را قسمت کرده بود، چون این خبر شنید گفت : تفحص کنید، و از این گوشت داخل هر خانه اى که شده باشد مرا خبر کنید، پس فرمود آن انه ها را خراب کردند و هر که از آن گرفه یا خورده بود به قتل آوردند پس عبدالله بن اسید جهنى و مالک بن هیثم کندى و حمل بن مالک محارب را به نزد او آوردند، گفت : اى دشمنان خدا کحاست حین بن على ؟ گفتند: ما را به جبر به جنگ او بیرون بردند، گفت : ایا نتوانستید که بر او منت گذارید و شربت آبى به او برسانید؟ پس به مالک گفت که : تو بودى که کلاه آن امام مظلوم را برداشتى ؟ گفت : نه ، مختار گفت : بلى تو برداشتى ، پس فرمود که دستها و پاهاى او را بریدند، و او به خون خود غلطید تا به جهنم واصل شد، و آن دو ملعون دیگر را فرمود گردن زدند.
پس قراد بن مالک و عمروبن خالد و عبدالرحمنن بجلى و عبدالله بن قیس خولانى را نزد او حاضر کردند، پس گفت : اى کشندگان صالحان ! خدا از شما بیزار باد، عطرهاى آن حضرت را در میان خود قسمت کردید در روزى که نحس ترین روزها بود، پس فرمود ایشان را به بازار بردند و گردن زدند.
پس معاذ بن هانى و ابو عمره را فرستاد به خانه خولى بن یزید اصبحى که سر مبارک آن حضرتت را براى ابن زیاد برده بود، چون به خاه او رفتند، در بیت الخلا پنهان شده بود، در زیر سبدى او را پیدا کردند و بیرون آوردند، و در اثناى راه مختار را دیدند که با لشکر خود مى اید گفت : این لعین را برگردانید تا در خانه خودش به جاز یخودبرسانم ، پس ا:د به نزد در خانه او، و در آنجا او را به قتل رسانید و جسد پلیدش را به آتش سوخت و برگشت .
چون شمر بن ذى الجوشن را طلب کرد، آن ملعون به سوى بادیه گریخت ، پس ابوعمره را با جمعى از اصحاب خود بر سر او فرستاد، و با اصحاب او مقاتله بسیار کردند، آن ملعون خود نیز جنگ بسیار کرد تا آنکه از بسیارى جراحت مانده شد، او را گرفتند و به خدمت مختار آوردند مختار فرمود روغنى را جوشانیدند و آن ملعون را در میان روغن افکندند، تا آنکه همه بدن پلیدش مضمحل شد.
به روایت دیگر: ابو عمره او را کشت ، و سرش را براى مختار فرستاد.
بس پیوسته مختار در طلب قاتلان آن حضرت بود، و هر که را مى یافت مى کشت و هر که مى گریخت خانه او را خراب مى کرد، و ندا مى کرد که : هر غلامى که آقاى خود را بکشد که از قاتلان آن شرت باشد و سر او را به نزد من بیاورد، من آن غلام را آزاد مى کنم و جایزه مى بخشم ، پس بسیارى از غلامان آقاهاى خود را کشتند وسرهاى ایشان را به خدمت او آوردند.
سوگنامه کربلا
(ترجمه لهوف )
نویسنده : سیّد بن طاوس
مترجم : محمّدطاهر دزفولى
به کوشش : صادق حسن زاده
ناشر: انتشارات مؤمنین
نام : حسین لقب : سید الشهداء کنیه : ابو عبدالله نام پدر : علی (ع) نام مادر : فاطمه (س) تاریخ ولادت : 3 شعبان محل ولادت : مدینه مدت امامت : 11 سال مدت عمر : 57 سال تاریخ شهادت : 10 محرم علت شهادت : عدم بیعت با یزید نام قاتل : شمر بن ذی الجوشن محل دفن : کربلا معلی
امام حسین فرزند دومین امام علی و حضرت زهرا علیهم السلام است . آن حضرت در شهر مدینه به روز سوم شعبان دیده به جهان گشود آن حضرت شش ماه و ده روز با برادر بزرگترش امام حسن (ع) فاصله سنی داشت و مراحل رشد و نمو خویش را درمدت کمتر از هفت سال در مصاحبت با رسول (ص) و سی سال در کنار امیرالمومنین (ع) و ده سال با امام حسن (ع) گذراند. و در سال 49 یا 50 هجری پس از شهادت مظلومانه امام حسن (ع) امامت شیعیان را بر عهده گرفت .
در روایت دیگری، فاطمه سلام الله علیها فرمود: « وقتی فرزندم حسین در شکمم بود، در تاریکی شب، نیازی به چراغ نداشتم.»
یکی از ویژگیهای امام حسین ( ع ) این است که جبرئیل مژدهی ولادت و خبر شهادت آن حضرت را پیش از تولدش برای پیامبر گرامی آورده است.
« جبرئیل بر محمد (ص) نازل شد و گفت: ای محمد! خدا تو را به مولودی که از فاطمه متولد میشود مژده میدهد و بدان که امت تو، بعد از تو او را میکشند» « ای جبرئیل! سلام مرا به پروردگارم برسان. مرا به مولودی که از فاطمه متولد شود و امتم او را بکشند نیازی نیست.» جبرئیل به آسمان عروج کرد و آنگاه فرود آمد و دوباره همان سخن را گفت. پیغمبر نیز همان پاسخ را تکرار کرد. جبرئیل به آسمان بالا رفت و آنگاه فرود آمد وگفت: « ای محمد! پروردگارت به تو سلام میرساند و به تو بشارت میدهد که امامت و ولایت و وصایت را در نسل آن مولود قرار میدهد.»
ابن عباس از پیامبر اکرم (ص) نقل می فرمایند که :
جشن میلاد امام حسین (ع) در ملکوت ابن عباس از پیامبر گرامی نقل می کند:
حضرت امام خمینى ره نیز در سوم شعبان سال 1358 به مناسبت ولادت امام حسین( ع ) در پیامی سوم شعبان را روز پاسدار نامیدند.
تهیه وتنظیم : فرشته خدائی فر برخی از مطالب برگرفته از سایت دانشنامه رشد |
میلاد پربرکت امام حسین (ع)برتمام دوستداران اهل البیت (ع) مبارکباد
لوح سفید من
این یکی از داستانهائی است که قبلا خوانده ام و با توجه به این که به خاطر مشغله های زیاد زندگی شهر ی معمولا افراد فرصت مطالعه ندارند خلاصه داستان را که بسیار جذاب نوشته شده در ذیل می آورم امید وارم که بپسندید. واز نظراتتان بهره مندم فرمائید .
10/3/1389 زهره سیادتی
لوح سفید من
کم کم آماده سفر می شدم , باید می رفتم و زندگی روی زمین را در قالب یک انسان تجربه می کردم. اضطراب شدیدی داشتم , روکردم به آسمان و گفتم : می ترسم , خیلی می ترسم , می ترسم رفتنم باعث بشه راه رو گم کنم و نتونم پیش خدا برگردم .
کسی اومد و لوح سفیدی به من نشون داد و گفت : اینو ببین .اونا بهش می گن دل , یه تکه ای از وجود خداست که در درون وجود هر انسانی قرار داده ,هر وقت دل تنگ خدا شدی یا خواستی راه درست رو پیدا کنی یه نگاهی بهش بنداز . این در واقع وسیله برگشتن تو پیش خداست.این یه نقثشه است.
با تعجب گفتم : این که سفیده وچیزی روش نوشته نشده!
در یه چشم بهم زدن دیدم که روی زمینم . توی این دنیای خاکی!. روزها می گذشت و من بزرگ و بزرگتر می شدم گه گاهی سری به دلم می زدم و آرامش روزهای خوب باخدا بودن را دوباره احساس می کردم با بزرگ تر شد نم کم کم تجربه ها به دست می آوردم و احساس می کردم که دیگه نیازی به اون لوح ندارم , احساس می کردم از همه مردم دنیا برترم و هرگز از راه راست منحرف نمی شوم ! روز ها می گذشت اما حالم روز به روز بد تر می شد؛ یه چیزی توی درونم داشت تغییر می کرد و من اصلاًاحساس خوبی نداشتم, شده بودم یه آدم تند خو و عصبی که زندگی براش بی معنی بود. همش احساس می کردم یه چیزی توی زندگیم کم دارم چند بار از خدا خواستم بهم کمک کنه اما انگار اونم(العیاذ بالله) صدای منو نمی شنید. یه روز سر ظهر زدم به کوه یه گوشه خلوت پیدا کردم و از شدت غصه شروع کردم به گریه کردن که یک دفعه یک صدائی آشنا شنیدم اشتباه نمی کردم خودش بود که از من سؤال می کرد.
- گم شدی ؟
- گفتم آره راهم وگم کردم
- دوباره گفت: اما تو یه نقشه راه داشتی .
- داد زدم ولی اون به درد نمی خوره! خدا که ولم کرده حالا هم تو اومدی سرزنشم می کنی ؟
- دوباره گفت : یه نگاه دقیق به اون نقشه بنداز.
- نگاه کردم وحشتناک بود لوح پر از خطوط سیاه بود میتونستم بخونمش ، ( غرور، خود خواهی ، حسادت ، هوس ، حرص و... ) سرمو از خجالت پایین انداختم چیزی برای گفتن نداشتم .
- دوباره اون صدا گفت: تو، به خدا اعتماد نکردی و دلتو با نواقصت پوشوندی.. همین دوری از خدا باعث شد که آرامش از زندگیت بره و اون چیزی که فکر میکنی همیشه تو زندگیت کمه حضورخدا بود .
- همین طور که سرم پایین بود گفتم :من اشتباه کردم کمکم کن که جبران کنم .
- بامهربانی در جوابم گفت : خدا همیشه کنار تو ست و آماده کمک کردن به تو . تمام وجود م پرشده بود از شوق برگشتن وظهوردوباره اولین نقطه سفید توی دلم.....نماز.
پایان
.: Weblog Themes By Pichak :.