سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لوح سفید من

           این یکی از داستانهائی است که قبلا خوانده ام و با توجه به این که به خاطر مشغله های زیاد زندگی شهر ی معمولا افراد فرصت مطالعه ندارند خلاصه داستان را که بسیار جذاب نوشته شده در ذیل می آورم امید وارم که بپسندید. واز نظراتتان بهره مندم فرمائید .   

10/3/1389 زهره سیادتی

لوح سفید من

 

                      کم کم آماده سفر می شدم , باید می رفتم و زندگی روی زمین را در قالب یک انسان تجربه می کردم. اضطراب شدیدی داشتم , روکردم به آسمان و گفتم : می ترسم , خیلی می ترسم , می ترسم رفتنم باعث بشه راه رو گم کنم و نتونم پیش خدا برگردم .

کسی اومد و لوح سفیدی به من نشون داد  و گفت : اینو ببین .اونا بهش می گن دل , یه تکه ای از وجود خداست که در درون وجود هر انسانی قرار داده ,هر وقت دل تنگ خدا شدی یا خواستی راه درست رو پیدا کنی  یه  نگاهی بهش بنداز . این در واقع وسیله برگشتن تو پیش خداست.این  یه  نقثشه  است.

 با تعجب گفتم : این که سفیده وچیزی روش نوشته نشده!

در یه چشم بهم زدن دیدم که روی زمینم . توی این دنیای خاکی!. روزها می گذشت و من بزرگ  و بزرگتر می شدم گه گاهی سری به دلم می زدم و آرامش روزهای خوب باخدا بودن را دوباره احساس می کردم با بزرگ تر شد نم  کم کم تجربه ها به دست می آوردم و احساس می کردم که دیگه نیازی به اون لوح ندارم , احساس می کردم  از همه مردم دنیا برترم و هرگز از راه راست منحرف نمی شوم ! روز ها می گذشت اما حالم روز به روز بد تر می شد؛ یه چیزی توی درونم داشت تغییر می کرد و من اصلاًاحساس خوبی نداشتم, شده بودم یه آدم تند خو و عصبی که زندگی براش بی معنی بود. همش احساس می کردم یه چیزی توی زندگیم کم دارم چند بار از خدا خواستم بهم کمک کنه اما انگار اونم(العیاذ بالله) صدای منو  نمی شنید. یه روز سر ظهر زدم به کوه یه گوشه خلوت پیدا کردم و از شدت غصه شروع کردم به گریه کردن که یک دفعه یک صدائی آشنا شنیدم اشتباه نمی کردم خودش بود که از من سؤال می کرد.

-      گم شدی ؟

-      گفتم آره راهم وگم کردم 

-      دوباره گفت: اما تو یه نقشه راه داشتی .

-       داد زدم ولی اون به درد نمی خوره! خدا که ولم کرده حالا هم تو اومدی سرزنشم می کنی ؟

-      دوباره گفت : یه نگاه دقیق به اون نقشه بنداز.

-    نگاه کردم وحشتناک بود لوح پر از خطوط سیاه بود میتونستم بخونمش ، ( غرور، خود خواهی ، حسادت ، هوس ، حرص و... ) سرمو از خجالت پایین انداختم چیزی برای گفتن نداشتم .

-    دوباره اون صدا گفت: تو، به خدا اعتماد نکردی و دلتو با نواقصت پوشوندی.. همین دوری از خدا باعث شد که آرامش از زندگیت بره و اون چیزی که فکر میکنی همیشه تو زندگیت کمه حضورخدا بود .

-      همین طور که سرم پایین بود گفتم :من اشتباه کردم کمکم کن که جبران کنم .

-     بامهربانی در جوابم گفت : خدا همیشه کنار تو ست و آماده کمک کردن به تو . تمام وجود م پرشده بود از شوق برگشتن وظهوردوباره اولین نقطه سفید توی دلم.....نماز.

پایان                                                                                                                                                                          




تاریخ : سه شنبه 89/3/11 | 8:1 صبح | نویسنده : سید علی سیادتی | نظر

  • آقا موسا
  • وبلاگ من
  • اس ام اس دون
  • قالب وبلاگ
  • فال انبیاء
    فال انبیاء